یک لحظه چشم دوخت به فنجان خالی ام
آرام وسرد گفت:که در طالع شما...
قلبم تپید، باز عرق روی صورتم نشست
گفتم بگو مسافر من میرسد ؟ و یا...
با چشمهای خیره به فنجان نگاه کرد!
گفتم چه شد؟ سکوت بود و تکرار لحظه ها
آخر شروع کرد به تفسیر فال من...
با سر اشاره کرد که نزدیکتر بیا
اینجا فقط دو خط موازی نشسته است
یعنی دو فرد دلشده ی تا ابد جدا
انگار بی امان به سرم ضربه میزدند
یعنی که هیچ وقت نمی آید او خدا؟؟؟
گفتم درست نیست، از اول نگاه کن
فریاد زد:بفهم رها کرده او تو را....!!
دخترگفت: شنیدم داری إزدواج میکنی؟؟ مبارکه ؛ خوشحال شدم شنیدم.
پسر: ممنون ؛ ایشالله قسمت شما بشه.
دختر: میتونم برای آخرین بار ی چیزی ازت بخوام؟؟
پسر: چی میخوای؟
دختر: اگه ی روز صاحب ی دخترشدی میشه إسم منو رووش بذاری؟
پسر: چرا؟ میخوای هروقت نگاش میکنم یا صداش میکنم درد بکشم؟
دختر: نه ؛ آخه دخترا عاشق باباهاشون میشن. میخوام بفهمی که چقد عاشقت بودم . . . . .
سلامتی عشق اول زندگیت که نه میتونی بهش زنگ بزنی ؛
نه میتونی بهش فکر نکنی
.فقط میتونی از دورنگاش کنی وبرگردی به دوستت بگی هی رفیق نگاش کن
این یه روز تمام خاطراتم بود...
می نویسم از تو برای تو و دور از تو ....
بدون هراس از خوانده شدن...
بگذار همه بدانند...
می نویسم برای تو...
برای تویی که بودنت را...
نه چشمانم میبیند...
و نه گوش هایم می شنود...
و نه دستانم لمس می کند...
تنها با شعفی صادقانه ...
با دلم احساست می کنم... !
دختر و پسر کوچکی باهم تو کوچه داشتن گریه میکردن!!
مردی آمد و گفت دخترم چرا گریه میکنی ؟؟
گفت عمو عروسکم پاره شده ...
از پسر پرسید تو چرا گریه میکنی ؟؟
گفت آخه عروسکم داره گریه میکنه ..
( عشق یعنی این )
دعوامون شد...
گفتم:
دیگه نه من نه تو...!
گفت:
میخامت دیووونه...!
گفتم:
ولی من نمیخامت ،
فقط هرچی داریو بردار و برو...!
اومد سمتم،
بغلم کرد انداخت رو شونشو راه افتاد بره...!
گفتم:
دیوونه چیکار میکنی؟
منو بزار زمیییییین...!!!!
گفت:
مگه نگفتی همه چیتوبردارو برو؟
منم همینکارو کردم!!
من اگر مرد بودم،
دست زنی را می گرفتم...
پا به پایش فصل ها را قدم میزدم
و برایش از عشق و دلدادگی میگفتم
تا لااقل یک دختر در دنیا از هیچ چیز نترسد!
شما زنها را نمی شناسید!
زنها ترسواند
زنها از همه چیز می ترسند
از تنهایی
از دلتنگی
از دیروز
از فردا
از زشت شدن
از دیده نشدن
از جایگزین شدن
از تکراری شدن
از پیر شدن
از دوست داشته نشدن
و شما برای رفع این ترس ها،
نه نیازی به پول دارید
نه موقعیت
و نه قدرت...
نه زیبایی
و نه زبان بازی!!!!
کافیست فقط حریم بازوانتان راست بگوید!
کافیست دوست داشتن و ماندن را بلد باشید!
تقصیر شما بود که زنها آنقدر عوض شدند...
وقتی شما مردها شروع کردید به گرفتن احساس امنیت، زنها عوض شدند!
آنقدر که امنیت را در پول شما دیدند!
آنقدر که ترس از دوست داشته نشدن را،
با جراحی پلاستیک تاخت زدند و ترس از تنها نشدن را با بچه دار شدن... و و و...
عشق ورزیدن و عاشق کردن هنر مردانه ای ست...
وقتی زنها شروع می کنند به ناز خریدن و ناز کشیدن،
"تعادل دنیا به هم می خورد"
سیمین بهبهانی